اشعار پروین اعتصامی -4


ابيات : ٥٩
******************
اي شده سوخته‌ي آتش نفساني
سالها کرده تباهي و هوسراني
دزد ايام گرفتست گريبانت
بس کن اي بيخودي و سربگريباني
صبح رحمت نگشايد همه تاريکي
يوسف مصر نگردد همه زنداني
راه پر خار مغيلان وتو بي موزه
سفره بي توشه و شب تيره و باراني
اي بخود ديده چو شداد، خدابين شو
جز خدا را نسزد رتبت يزداني
تو سليمان شدن آموزي اگر، ديوان
نتوانند زدن لاف سليماني
تا بکي کودني و مستي و خودرائي
تا بکي کودکي و بازي و ناداني
تو درين خاک سيه زر دل افروزي
تو درين دشت و چمن لاله‌ي نعماني
پيش ديوان مبر اندوه دل و مگري
که بخندند چو بينند که گرياني
عقل آموخت بهر کارگري کاري
او چو استاد شد و ما چو دبستاني
خود نميداني و از خلق نميپرسي
فارغ از مشکل و بيگانه ز آساني
که برد بار تو امروز که مسکيني
که ترا نان دهد امروز که بي ناني
دست تقوي بگشا، پاي هوي بربند
تا ببينند که از کرده پشيماني
گهريهاي حقيقت گهر خود را
نفروشند بدين هيچي و ارزاني
ديده‌ي خويش نهان بين کن و بين آنگه
دامهائي که نهادند به پنهاني
حيوان گشتن و تن پروري آسانست
روح پرورده کن از لقمه‌ي روحاني
با خرد جان خود آن به که بيارائي
با هنر عيب خود آن به که بپوشاني
با خبر باش که بي مصلحت و قصدي
آدمي را نبرد ديو به مهماني
نفس جو داد که گندم ز تو بستاند
به که هرگز ندهي رشوت و نستاني
دشمنانند ترا زرق و فساد، اما
به گمان تو که در حلقه‌ي ياراني
تا زبون طمعي هيچ نميارزي
تا اسير هوسي هيچ نميداني
خوشتر از دولت جم، دولت درويشي
بهتر از قصر شهي، کلبه‌ي دهقاني
خانگي باشد اگر دزد، بصد تدبير
نتوان کرد از آن خانه نگهباني
برو از ماه فراگير دل افروزي
برو از مهره بياموز درخشاني
پيش زاغان مفکن گوهر يکدانه
پيش خربنده مبر لعل بدخشاني
گر که همصحبت تو ديو نبودستي
ز که آموختي اين شيوه‌ي شيطاني
صفتي جوي که گويند نکوکاري
سخني گوي که گويند سخنداني
بگذر از بحر و ز فرعون هوي منديش
دهر دريا و تو چون موسي عمراني
اژدهاي طمع و گرگ طبيعت را
گر بترسي، نتواني که بترساني
بفکن اين لاشه‌ي خونين، تو نه ناهاري
برکن اين جامه‌ي چرکين، تو نه عرياني
گر تواني، به دلي توش و تواني ده
که مبادا رسد آنروز که نتواني
خون دل چند خوري در دل سنگ، اي لعل
مشتريهاست براي گهر کاني
گر چه يونان وطن بس حکما بودست
نيست آگاه ز حکمت همه يوناني
کلبه‌اي را که نه فرشي و نه کالائيست
بر درش مي‌نبود حاجت درباني
زنده با گفتن پندم نتواني کرد
که تو خود نيز چو من کشته‌ي عصياني
کينه مي‌ورزي و در دائره‌ي صدقي
رهزني ميکني و در ره ايماني
تا کي اين خام فريبي، تو نه ياجوجي
چند بلعيدن مردم، تو نه ثعباني
مقصد عافيت از گمشدگان پرسي
رو که بر گمشدگان خويش تو برهاني
گوسفندان تو ايمن ز تو چون باشند
که شبانگاه تو در مکمن گرگاني
گاه از رنگرزان خم تزويري
گاه بر پشت خر وسوسه پالاني
تشنه خون خورد و تو خودبين به لب جوئي
گرسنه مرد و تو گمره بسر خواني
دود آهست بنائي که تو ميسازي
چاه راهست کتابي که تو ميخواني
ديده بگشاي، نه اينست جهان بيني
کفر بس کن، نه چنين است مسلماني
چو نهاليست روان و تو کشاورزي
چو جهانيست وجود و تو جهانباني
تو چراغي، ز چه رو همنفس بادي
تو اميدي، ز چه همخانه‌ي حرماني
تو درين بزم، چو افروخته قنديلي
تو درين قصر، چو آراسته ايواني
تو ز خود رفته و وادي شده پر آفت
تو بخواب اندر و کشتي شده طوفاني
تو رسيدن نتواني بسبکباران
که برفتار نه ماننده‌ي ايشاني
فکر فردا نتواني که کني ديگر
مگر امروز که در کشور امکاني
عاقبت کشته‌ي شمشير مه و سالي
آخر کار شکار دي و آباني
هوشياري و شب و روز بميخانه
همدم درد کشان همسر مستاني
همچو برزيگر آفت زده محصولي
همچو رزم آور و غارت شده خفتاني
مار در لانه، ولي مور بافسوني
گرد در خانه، ولي گرد بميداني
دل بيچاره و مسکين مخراش امروز
رسد آنروز که بي ناخن و دنداني
داستانت کند اين چرخ کهن، هر چند
نامجوينده‌تر از رستم دستاني
روز بر مسند پاکيزه‌ي انصافي
شام در خلوت آلوده‌ي ديواني
دست مسکين نگرفتي و توانائي
ميوه‌اي گرد نکردي و به بستاني
ظاهرست اين که بد افتي چو شوي بدخواه
روشنست اين که برنجي چو برنجاني
ديو بسيار بود در ره دل، پروين
کوش تا سر ز ره راست نپيچاني
تعداد ابيات : ٥٨
*********************
اگر روي طلب زائينه‌ي معني نگرداني
فساد از دل فروشوئي، غبار از جان برافشاني
هنر شد خواسته، تمييز بازار و تو بازرگان
طمع زندان شد و پندار زندانبان، تو زنداني
يکي ديوار ناستوار بي پايه‌ست خود کامي
اگر بادي وزد، ناگه گدازد رو بويراني
درين دريا بسي کشتي برفت و گشت ناپيدا
ترا انديشه بايد کرد زين درياي طوفاني
بچشم از معرفت نوري بيفزاي، ار نه بيچشمي
بجان از فضل و دانش جامه‌اي پوش، ار نه بيجاني
بکس مپسند رنجي کز براي خويش نپسندي
بدوش کس منه باري که خود بردنش نتواني
قناعت کن اگر در آرزوي گنج قاروني
گداي خويش باش ار طالب ملک سليماني
مترس از جانفشاني گر طريق عشق ميپوئي
چو اسمعيل بايد سر نهادن روز قرباني
به نرد زندگاني مهره‌هاي وقت و فرصت را
همه يکباره ميبازي، نه ميپرسي، نه ميداني
ترا پاک آفريد ايزد، ز خود شرمت نمييد
که روزي پاک بودستي، کنون آلوده داماني
از آنرو ميپذيري ژاژخائيهاي شيطان را
که هرگز دفتر پاک حقيقت را نميخواني
مخوان جز درس عرفان تا که از رفتار و گفتارت
بداند ديو کز شاگردهاي اين دبستان
چه زنگي ميتوان از دل ستردن با سيه رائي
چه کاري ميتوان از پيش بردن با تن آساني
درين ره پيشوايان تو ديوانند و گمراهان
سمند خويش را هر جا که ميخواهند ميراني
مزن جز خيمه‌ي علم و هنر، تا سربرافرازي
مگو جز راستي، تا گوش اهريمن بپيچاني
زبد کاري قبا کردي و از تلبيس پيراهن
بسي زيبنده‌تر بود از قباي ننگ، عرياني
همي کندي در و ديوار بام قلعه‌ي جان را
يکي روزش نکردي چون نگهبانان نگهباني
ز خود بيني سيه کردي دل بيغش، ز خودبيني
ز ناداني در افتادي درين آتش، ز ناداني
چرا در کارگاه مردمي بي مايه و سودي
چرا از آفتاب علم چون خفاش پنهاني
چه ميبافي پرند و پرنيان در دوک نخ ريسي
چه ميخواهي درين تاريک شب زين تيه ظلماني
عصا را اژدها بايست کردن، شعله را گلزار
تو با دعوي گه ابراهيم و گاهي پور عمراني
چرا تا زر و داروئيت هست از درد بخروشي
چرا تا دست و بازوئيت هست از کار و اماني
چو زرع و خوشه داري، از چه معني خوشه چينستي
چو اسب و توشه‌داري، از چه اندر راه حيراني
چه کوشي بهر يک گوهر بکان تيره‌ي هستي
تو خود هم گوهري گر تربيت يابي و هم کاني
تو خواهي دردها درمان کني، اما به بيدردي
تو خواهي صعبها آسان کني، اما به آساني
بيابانيست تن، پر سنگلاخ و ريگ سوزنده
سرابت ميفريبد تا مقيم اين بياباني
چو نورت تيرگيها را منور کرد، خورشيدي
چو در دل پرورانيدي گل معني، گلستاني
خرابيهاي جانرا با يکي تغيير معماري
خسارتهاي تن را با يکي تدبير تاواني
بنور افزاي، نايد هيچگاه از نور تاريکي
به نيکي کوش، هرگز نايد از نيکي پشيماني
تو اندر دکه‌ي دانش خريداري و دلالي
تو اندر مزرع هستي کشاورزي و دهقاني
مکن خود را غبار از صرصر جهل و هوي و کين
درين جمعيت گمره نيابي جز پريشاني
همي مردم بيازاري و جاي مردمي خواهي
همي در هم کشي ابروي، چون گويند ثعباني
چو پتک ار زير دستانرا بکوبي و نينديشي
رسد روزي که بيني چرخ پتکست و تو سنداني
چو شمع حق برافروزند و هر پنهان شود پيدا
تو ديگر کي تواني عيب کار خود بپوشاني
عوامت دست ميبوسند و تو پابند سالوسي
خواصت شير ميخوانند و تو از گربه ترساني
ترا فرقان دبيرستان اخلاق و معالي شد
چرا چون طفل کودن زين دبيرستان گريزاني
نگردد با تو تقوي دوست، تا همکاسه‌ي آزي
نباشد با تو دين انباز، تا انباز شيطاني
بدانش نيستي نام‌آور و منعم بديناري
بعمني نيستي آزاده و عارف بعنواني
تو تصوير و هوي نقاش و خودکامي نگارستان
از آنرو گه سپيدي، گه سياهي، گه الواني
جز آلايش چه زايد زين زبوني و سيه رائي
جز اهريمن کرا افتد پسند اين خوي حيواني
پلنگ اندر چرا خور، يوز در ره، گرگ در آغل
تو چوپان نيستي، بهر تو عنوانست چوپاني
قماش خود ندانم با چه تار و پود ميبافي
نه زربفتي، نه ديبائي، نه کرباسي، نه کتاني
براي شستشوي جان ز شوخ و ريم آلايش
ز علم و تربيت بهتر چه صابوني، چه اشناني
ز جوي علم، دل را آب ده تا بر لب جوئي
ز خوان عقل، جان را سير کن تا بر سر خواني
روان ناشتا را کشت ناهاري و مسکيني
تو گه در پرسش آبي و گه در فکرت ناني
بيا کندند بارت تا نينگاري که بي توشي
گران کردند سنگت تا نپنداري که ارزاني
ز آلايش نداري باک تا عقلست معيارت
سبکساري نبيني تا درين فرخنده ميزاني
چرا با هزل و مستي بگذراني زندگاني را
چرا مستي کني و هوشيارانرا بخنداني
بغير از درگه اخلاص، بر هر درگهي خاکي
بغير از کوچه‌ي توفيق، در هر کو بجولاني
بصحراي وجود اندر، بود صد چشمه‌ي حيوان
گناه کيست چون هرگز نمينوشي و عطشاني
براي غرق گشتن اندرين دريا نيفتادي
مکن فرصت تبه، غواص مرواريد و مرجاني
همي اهريمنان را بدسرشت و پست مينامي
تو با اين بد سگاليها کجا بهتر ازيشاني
نديدي لاشه‌هاي مطبخ خونين شهرت را
اگر ديدي، چرا بر سفره‌اش هر روز مهماني
نکو کارت چرا دانند، بدراي و بدانديشي
سبکبارت چرا خوانند، زير بار عصياني
بتيغ مردم آزاري چرا دل را بفرسائي
براي پيکر خاکي چرا جان را برنجاني
دبيري و دبير بي کتاب و خط و املائي
هژبري و هژبر بيدل و چنگال و دنداني
کجا با تند باد زندگي داني در افتادن
تو مسکين کاز نسيم اندکي چون بيد لرزاني
درين گلزار نتواني نشستن جاودان، پروين
همان به تا که بنشستي، نهالي چند بنشاني
تعداد ابيات : ٦١
****************
جوانا، بروز جواني ز پيري
بينديش، کز پير نايد جواني
رواني که ايزد ترا رايگان داد
بگيرد يکي روز هم رايگاني
چو کار تو ز امروز ماند بفردا
چه کاري کني چون بفردا نماني
غرض کشتن ماست، ورنه شب و روز
بخيره نکردند با هم تباني
بدزدد ز تو باز دهر اين کبوتر
گرش پر ببندي و گر برپراني
بود خوابهاي تو بيگاه و سنگين
بود حمله‌هاي قضا ناگهاني
زيان را تو برداشتي، سود را چرخ
شگفتي است اين گونه بازارگاني
تو خود ميروي از پي نفس گمراه
بدين ورطه خود را تو خود ميکشاني
ندارد ز کس رهزن آز پروا
ز بام افتد، گرش از در براني
چه ميدزدي از فرصت کار و کوشش
تو خود نيز کالاي دزد جهاني
ترازوي کار تو شد چرخ اخضر
ز کردارها گه سبک، گه گراني
بتدبير، مار هوي را فسوني
به تمييز، تيغ خرد را فساني
بسي عيبهاي تو پوشيده ماند
اگر پرده‌ي جهل را بردراني
ز گرداب نفس ارتواني رهيدن
ز گردابها خويش را وارهاني
همي گرگ ايام بر تو بخندد
که چون بره، اين گرگ ميپروراني
ميان تو و نيستي جز دمي نيست
بسيجي کن اکنون که خود در مياني
ز روز نخستين همين بود گيتي
تو نيز از نخست آنچه بودي هماني
به سرچشمه‌ي جان، شکسته سبوئي
به ميخانه‌ي تن، ز دردي کشاني
بدوک وجود آنچنان کار ميکن
که سر رشته‌ي عقل را نگسلاني
دفينه است عقل و تو گنجور عاقل
سفينه است عمر و تواش بادباني
بصد چشم مي‌بيندت چرخ گردان
مپندار کاز چشم گيتي نهاني
درين دائره هر چه هستي پديدي
درين آينه هر که هستي عياني
تو چون ذره اين باد را در کمندي
تو چو صعوه اين مار را در دهاني
شنيدي چو اندرز من، از تو خواهم
که بشنيده‌ي خويش را بشنواني
ترا سفره آماده و ديو ناهار
بر اين سفره بنگر کرا مينشاني
از آن روز برنان گرمي رسيدي
که گر ناشتائيست نانش رساني
زمانه بسي بيشتر از تو داند
چه خوش ميکني دل که بسيار داني
کشد کام و ناکام، چرخت بميدان
کشد گر جباني و گر پهلواني
کمان سپهرت بيندازد آخر
تو مانند تيري که اندر کماني
مه و سال چون کاروانيست خامش
تو يکچند همراه اين کارواني
حکايت کند رشته‌ي کارگاهت
اگر ديبه، گر بوريا، گر کتاني
هنرها گهرهاي پاک وجودند
تو يکروز بحري و يکروز کاني
نکو خانه‌اي ساختي اي کبوتر
نديدي که با باز هم آشياني
بما جهل زان کرد دستان که هرگز
نکرديم با عقل همداستاني
برآنست ديو هوي تا بسوزي
تو نيز از سيه روزگاري برآني
در اين باغ دلکش که گيتيش نامست
قضا و قدر ميکند باغباني
بگلزار، گل يک نفس بود مهمان
فلک زود رنجيد از ميزباني
بيا تا خراميم سوي گلستان
بنظاره‌ي دولت بوستاني
سحر ابر آذاري آمد ز دريا
بطرف چمن کرد گوهر فشاني
زمين از صفاي رياحين الوان
زند طعنه بر نقش ارژنگ ماني
نهاده بسر نرگس از زر کلاهي
ببر کرده پيراهن پرنياني
ازين کوچکه کوچ بايست کردن
که کردست بر روي پل زندگاني
قفس بشکن اي روح، پرواز ميکن
چرا پايبند اندرين خاکداني
همائي تو و سدره‌ات آشيانست
مکن خيره بر کرکسان ميهماني
دليران گرفتند اقطار عالم
بشمشير هندي و تيغ يماني
از آن نامداران و گردنفرازان
نشاني نماندست جز بي نشاني
ببين تا چه کردست گردون گردان
به جمشيد و طهمورث باستاني
گشوده دهان طاق کسري و گويد
چه شد تاج و تخت انوشيرواني
چنين است رسم و ره دهر، پروين
بدينگونه شد گردش آسماني
بسوز اندرين تيه، اي دل نهاني
مخواه از درخت جهان سايباني
سبکدانه در مزرع خود بيفشان
گر اين برزگر ميکند سرگراني
چو کار آگهان کار بايست کردن
چه رسم و رهي بهتر از کارداني
زمانه به گنج تو تا چشم دارد
نياموزدت شيوه‌ي پاسباني
سياه و سفيدند اوراق هستي
يکي انده و آن يکي شادماني
همه صيد صياد چرخيم روزي
براي که اين دام ميگستراني
ندوزد قباي تو اين سفله درزي
بگرداندت سر به چيره زباني
چو شاگردي مکتب ديو کردي
ببايست لوح و کتابش بخواني
همه ديدنيها و دانستنيها
ببين و بدان تا که روزي بداني
چرا توبه‌ي گرگ را ميپذيري
چرا تحفه‌ي ديو را ميستاني
چو نيروي بازوت هست، اي توانا
بدرماندگان رحم کن تا تواني
درين نيلگون نامه، ثبت است با هم
حساب توانائي و ناتواني
تعداد ابيات : ١٢
******************
همي کار تو کار ناستوده است
همي کردار بد را ميستائي
گرفتار عقاب آرزوئي
اسير پنجه‌ي باز هوائي
کمين گاه پلنگ است اين چراگاه
تو همچون بره غافل در چرائي
سرانجام، اژدهاي تست گيتي
تو آخر طعمه‌ي اين اژدهائي
ازو بيگانه شو، کاين آشنا کش
ندارد هيچ پاس آشنائي
جهان همچون درختست و تو بارش
بيفتي چون در آن ديري بپائي
ازين درياي بي کنه و کرانه
نخواهي يافتن هرگز رهائي
ز تير آموز اکنون راستکاري
که مانند کمان فردا دوتائي
بترک حرص گوي و پارسا شو
که خوش نبود طمع با پارسائي
چه حاصل از سر بي فکرت و راي
چه سود از ديده‌ي بي روشنائي
نهنگ ناشتا شد نفس، پروين
ببايد کشتنش از ناشتائي
همي با عقل در چون و چرائي
همي پوينده در راه خطائي
تعداد ابيات : ٢٠
***********************
به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
که هر که در صف باغ است صاحب هنريست
بنفشه مژده‌ي نوروز ميدهد ما را
شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبريست
بجز رخ تو که زيب و فرش ز خون دل است
بهر رخي که درين منظر است زيب و فريست
جواب داد که من نيز صاحب هنرم
درين صحيفه ز من نيز نقشي و اثريست
ميان آتشم و هيچگاه نميسوزم
همان بر سرم از جور آسمان شرريست
علامت خطر است اين قباي خون آلود
هر آنکه در ره هستي است در ره خطريست
بريخت خون من و نوبت تو نيز رسد
بدست رهزن گيتي هماره نيشتريست
خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا
ولي ميان ز شب تا سحر گهان اگريست
از آن، زمانه بما ايستادگي آموخت
که تا ز پاي نيفتيم، تا که پا و سريست
يکي نظر به گل افکند و ديگري بگياه
ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظريست
نه هر نسيم که اينجاست بر تو ميگذرد
صبا صباست، بهر سبزه و گلشن گذريست
ميان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند
که گل بطرف چمن هر چه هست عشوه‌گريست
تو غرق سيم و زر و من ز خون دل رنگين
بفقر خلق چه خندي، تو را که سيم و زريست
ز آب چشمه و باران نمي‌شود خاموش
که آتشي که در اينجاست آتش جگريست
هنر نماي نبودم بدين هنرمندي
سخن حديث دگر، کار قصه دگريست
گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت
بدان دليل که مهمان شامي و سحريست
تو روي سخت قضا و قدر نديدستي
هنوز آنچه تو را مينمايد آستريست
از آن، دراز نکردم سخن درين معني
که کار زندگي لاله کار مختصريست
خوش آنکه نام نکوئي بيادگار گذاشت
که عمر بي ثمر نيک، عمر بي ثمريست
کسيکه در طلب نام نيک رنج کشيد
اگر چه نام و نشانيش نيست، ناموريست
تعداد ابيات : ١١
*************************
اي خوشا مستانه سر در پاي دلبر داشتن
دل تهي از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهين محبت بي پر و بال آمدن
پيش باز عشق آئين کبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بياد روي جانان اندر آذر داشتن
اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر
ديده را سوداگر ياقوت احمر داشتن
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن
آب حيوان يافتن بيرنج در ظلمات دل
زان همي نوشيدن و ياد سکندر داشتن
از براي سود، در درياي بي پايان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتن
گوشوار حکمت اندر گوش جان آويختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن
در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچيزي سرو و صنوبر داشتن
از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کيمياگر داشتن
همچو مور اندر ره همت همي پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن
تعداد ابيات : ٩
*************************
اي خوشا سوداي دل از ديده پنهان داشتن
مبحث تحقيق را در دفتر جان داشتن
ديبه‌ها بي کارگاه و دوک و جولا بافتن
گنجها بي پاسبان و بي نگهبان داشتن
بنده فرمان خود کردن همه آفاق را
ديو بستن، قدرت دست سليمان داشتن
در ره ويران دل، اقليم دانش ساختن
در ره سيل قضا، بنياد و بنيان داشتن
ديده را دريا نمودن، مردمک را غوصگر
اشک را مانند مرواريد غلطان داشتن
از تکلف دور گشتن، ساده و خوش زيستن
ملک دهقاني خريدن، کار دهقان داشتن
رنجبر بودن، ولي در کشتزار خويشتن
وقت حاصل خرمن خود را بدامان داشتن
روز را با کشت و زرع و شخم آوردن بشب
شامگاهان در تنور خويشتن نان داشتن
سربلندي خواستن در عين پستي، ذره‌وار
آرزوي صحبت خورشيد رخشان داشتن
تعداد ابيات : ٦
****************************
اي خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن
روي مانند پري از خلق پنهان داشتن
همچو عيسي بي پر و بي بال بر گردون شدن
همچو ابراهيم در آتش گلستان داشتن
کشتي صبر اندرين دريا افکندن چو نوح
ديده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن
در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق
سينه‌اي آماده بهر تيرباران داشتن
روشني دادن دل تاريک را با نور علم
در دل شب، پرتو خورشيد رخشان داشتن
همچو پاکان، گنج در کنج قناعت يافتن
مور قانع بودن و ملک سليمان داشتن
تعداد ابيات : ٩
************************
اي خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تيرگيها را ازين اقليم بيرون داشتن
همچو موسي بودن از نور تجلي تابناک
گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن
پاک کردن خويش را ز آلودگيهاي زمين
خانه چون خورشيد در اقطار گردون داشتن
عقل را بازارگان کردن ببازار وجود
نفس را بردن برين بازار و مغبون داشتن
بي حضور کيميا، از هر مسي زر ساختن
بي وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن
گشتن اندر کان معني گوهري عالمفروز
هر زماني پرتو و تابي دگرگون داشتن
عقل و علم و هوش را بايکديگر آميختن
جان و دل را زنده زين جانبخش معجون داشتن
چون نهالي تازه، در پاداش رنج باغبان
شاخه‌هاي خرد خويش از بار، وارون داشتن
هر کجا ديوست، آنجا نور يزداني شدن
هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن
تعداد ابيات : ٧
************************
اي خوش اندر گنج دل زر معاني داشتن
نيست گشتن، ليک عمر جاوداني داشتن
عقل را ديباچه‌ي اوراق هستي ساختن
علم را سرمايه‌ي بازارگاني داشتن
کشتن اندر باغ جان هر لحظه‌اي رنگين گلي
وندران فرخنده گلشن باغباني داشتن
دل براي مهرباني پروراندن لاجرم
جان بتن تنها براي جانفشاني داشتن
ناتواني را به لطفي خاطر آوردن بدست
ياد عجز روزگار ناتواني داشتن
در مدائن ميهمان جغد گشتن يکشبي
پرسشي از دولت نوشيرواني داشتن
صيد بي پر بودن و از روزن بام قفس
گفتگو با طائران بوستاني داشتن
تعداد ابيات : ٣٠
*****************
کبوتر بچه‌اي با شوق پرواز
بجرئت کرد روزي بال و پر باز
پريد از شاخکي بر شاخساري
گذشت از بامکي بر جو کناري
نمودش بسکه دور آن راه نزديک
شدش گيتي به پيش چشم تاريک
ز وحشت سست شد بر جاي ناگاه
ز رنج خستگي درماند در راه
گه از انديشه بر هر سو نظر کرد
گه از تشويش سر در زير پر کرد
نه فکرش با قضا دمساز گشتن
نه‌اش نيروي زان ره بازگشتن
نه گفتي کان حوادث را چه نامست
نه راه لانه دانستي کدامست
نه چون هر شب حديث آب و داني
نه از خواب خوشي نام و نشاني
فتاد از پاي و کرد از عجز فرياد
ز شاخي مادرش آواز در داد
کزينسان است رسم خودپسندي
چنين افتند مستان از بلندي
بدن خردي نيايد از تو کاري
به پشت عقل بايد بردباري
ترا پرواز بس زودست و دشوار
ز نو کاران که خواهد کار بسيار
بياموزندت اين جرئت مه و سال
همت نيرو فزايند، هم پر و بال
هنوزت دل ضعيف و جثه خرد است
هنوز از چرخ، بيم دستبرد است
هنوزت نيست پاي برزن و بام
هنوزت نوبت خواب است و آرام
هنوزت انده بند و قفس نيست
بجز بازيچه، طفلان را هوس نيست
نگردد پخته کس با فکر خامي
نپويد راه هستي را به گامي
ترا توش هنر ميبايد اندوخت
حديث زندگي ميبايد آموخت
ببايد هر دو پا محکم نهادن
از آن پس، فکر بر پاي ايستادن
پريدن بي پر تدبير، مستي است
جهان را گه بلندي، گاه پستي است
به پستي در، دچار گير و داريم
ببالا، چنگ شاهين را شکاريم
من اينجا چون نگهبانم و تو چون گنج
ترا آسودگي بايد، مرا رنج
تو هم روزي روي زين خانه بيرون
ببيني سحربازيهاي گردون
از اين آرامگه وقتي کني ياد
که آبش برده خاک و باد بنياد
نه‌اي تا زاشيان امن دلتنگ
نه از چوبت گزند آيد، نه از سنگ
مرا در دامها بسيار بستند
ز بالم کودکان پرها شکستند
گه از ديوار سنگ آمد گه از در
گهم سرپنجه خونين شد گهي سر
نگشت آسايشم يک لحظه دمساز
گهي از گربه ترسيدم، گه از باز
هجوم فتنه‌هاي آسماني
مرا آموخت علم زندگاني
نگردد شاخک بي بن برومند
ز تو سعي و عمل بايد، ز من پند
تعداد ابيات : ١٨
*****************
جهانديده کشاورزي بدشتي
بعمري داشتي زرعي و کشتي
بوقت غله، خرمن توده کردي
دل از تيمار کار آسوده کردي
ستمها ميکشيد از باد و از خاک
که تا از کاه ميشد گندمش پاک
جفا از آب و گل ميديد بسيار
که تا يک روز مي انباشت انبار
سخنها داشت با هر خاک و بادي
بهنگام شياري و حصاري
سحرگاهي هوا شد سرد زانسان
که از سرما بخود لرزيد دهقان
پديد آورد خاشاکي و خاري
شکست از تاک پيري شاخساري
نهاد آن هيمه را نزديک خرمن
فروزينه زد، آتش کرد روشن
چو آتش دود کرد و شعله سر داد
بناگه طائري آواز در داد
که اي برداشته سود از يکي شصت
درين خرمن مرا هم حاصلي هست
نشايد کتش اينجا برفروزي
مبادا خانماني را بسوزي
بسوزد گر کسي اين آشيانرا
چنان دانم که ميسوزد جهان را
اگر برقي بما زين آذر افتد
حساب ما برون زين دفتر افتد
بسي جستم بشوق از حلقه و بند
که خواهم داشت روزي مرغکي چند
هنوز آن ساعت فرخنده دور است
هنوز اين لانه بي بانگ سرور است
ترا زين شاخ آنکو داد باري
مرا آموخت شوق انتظاري
بهر گامي که پوئي کامجوئيست
نهفته، هر دلي را آرزوئيست
تواني بخش، جان ناتوان را
که بيم ناتوانيهاست جان را
تعداد ابيات : ٦
*********************
شنيده‌ايد که آسايش بزرگان چيست
براي خاطر بيچارگان نياسودن
بکاخ دهر که آلايش است بنيادش
مقيم گشتن و دامان خود نيالودن
همي ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوي نيک افزودن
ز بهر بيهده، از راستي بري نشدن
براي خدمت تن، روح را نفرسودن
برون شدن ز خرابات زندگي هشيار
ز خود نرفتن و پيمانه‌اي نپيمودن
رهي که گمرهيش در پي است نسپردن
دريکه فتنه‌اش اندر پس است نگشودن
تعداد ابيات : ٤٢
***************
از ساحت پاک آشياني
مرغي بپريد سوي گلزار
در فکرت توشي و تواني
افتاد بسي و جست بسيار
رفت از چمني به بوستاني
بر هر گل و ميوه سود منقار
تا خفت ز خستگي زماني
يغماگر دهر گشت بيدار
تيري بجهيد از کماني
چون برق جهان ز ابر آذار
گرديد نژند خاطري شاد
*****
چون بال و پرش تپيد در خون
از ياد برون شدش پريدن
افتاد ز گيرودار گردون
نوميد ز آشيان رسيدن
از پر سر خويش کرد بيرون
ناليد ز درد سر کشيدن
دانست که نيست دشت و هامون
شايسته‌ي فارغ آرميدن
شد چهره‌ي زندگي دگرگون
در ديدن نماند تاب ديدن
مانا که دل از تپيدن افتاد
*****
مجروح ز رنج زندگي رست
از قلب بريده گشت شريان
آن بال و پر لطيف بشکست
وان سينه‌ي خرد خست پيکان
صياد سيه دل از کمين جست
تا صيد ضعيف گشت بيجان
در پهلوي آن فتاده بنشست
آلوده بخون مرغ دامان
بنهاد به پشتواره و بست
آمد سوي خانه شامگاهان
وان صيد بدست کودکان داد
*****
چون صبح دميد، مرغکي خرد
افتاد ز آشيانه در جر
چون دانه نيافت، خون دل خورد
تقدير، پرش بکند يکسر
شاهين حوادثش فرو برد
نشنيد حديث مهر مادر
دور فلکش بهيچ نشمرد
نفکند کسيش سايه بر سر
ناديده سپهر زندگي، مرد
پرواز نکرده، سوختش پر
رفت آن هوس و اميد بر باد
*****
آمد شب و تيره گشت لانه
وان رفته نيامد از سفر باز
کوشيد فسونگر زمانه
کاز پرده برون نيفتد اين راز
طفلان بخيال آب و دانه
خفتند و نخاست ديگر آواز
از بامک آن بلند خانه
کس روز عمل نکرد پرواز
يکباره برفت از ميانه
آن شادي و شوق و نعمت و ناز
زان گمشدگان نکرد کس ياد
*****
آن مسکن خرد پاک ايمن
خالي و خراب ماند فرجام
افتاد گلش ز سقف و روزن
خار و خسکش بريخت از بام
آرامگهي نه بهر خفتن
بامي نه براي سير و آرام
بر باد شد آن بناي روشن
نابود شد آن نشانه و نام
از گردش روزگار توسن
وز بدسري سپهر و اجرام
ديگر نشد آن خرابي آباد
*****
شد ساقي چرخ پير خرسند
پرديد ز خون چو ساغري را
دستي سر راه دامي افکند
پيچانيد به رشته‌اي سري را
جمعيت ايمني پراکند
شيرازه دريد دفتري را
با تيشه‌ي ظلم ريشه‌اي کند
بر بست ز فتنه‌اي دري را
خون ريخت بکام کودکي چند
برچيد بساط مادري را
فرزند مگر نداشت صياد؟
تعداد ابيات : ١٤
********************
وقت سحر، به آينه‌اي گفت شانه‌اي
کاوخ! فلک چه کجرو و گيتي چه تند خوست
ما را زمانه رنجکش و تيره روز کرد
خرم کسيکه همچو تواش طالعي نکوست
هرگز تو بار زحمت مردم نميکشي
ما شانه مي‌کشيم بهر جا که تار موست
از تيرگي و پيچ و خم راههاي ما
در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست
با آنکه ما جفاي بتان بيشتر بريم
مشتاق روي تست هر آنکسي که خوبروست
گفتا هر آنکه عيب کسي در قفا شمرد
هر چند دل فريبد و رو خوش کند عدوست
در پيش روي خلق بما جا دهند از انک
ما را هر آنچه از بد و نيکست روبروست
خاري بطعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ
خنديد گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست
چون شانه، عيب خلق مکن موبمو عيان
در پشت سر نهند کسي را که عيبجوست
زانکس که نام خلق بگفتار زشت کشت
دوري گزين که از همه بدنامتر هموست
ز انگشت آز، دامن تقوي سيه مکن
اين جامه چون دريد، نه شايسته‌ي رفوست
از مهر دوستان رياکار خوشتر است
دشنام دشمني که چو آئينه راستگوست
آن کيميا که ميطلبي، يار يکدل است
دردا که هيچگه نتوان يافت، آرزوست
پروين، نشان دوست درستي و راستي است
هرگز نيازموده، کسي را مدار دوست
تعداد ابيات : ٨
********************
باريد ابر بر گل پژمرده‌اي و گفت
کاز قطره بهر گوش تو آويزه ساختم
از بهر شستن رخ پاکيزه‌ات ز گرد
بگرفتم آب پاک ز دريا و تاختم
خنديد گل که دير شد اين بخشش و عطا
رخساره‌اي نماند، ز گرما گداختم
ناسازگاري از فلک آمد، وگرنه من
با خاک خوي کردم و با خار ساختم
ننواخت هيچگاه مرا، گرچه بيدريغ
هر زير و بم که گفت قضا، من نواختم
تا خيمه‌ي وجود من افراشت بخت گفت
کاز بهر واژگون شدنش برفراختم
ديگر ز نرد هستيم اميد برد نيست
کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم
منظور و مقصدي نشناسد بجز جفا
من با يکي نظاره، جهان را شناختم
تعداد ابيات : ١٥
*******************
مرغي نهاد روي بباغي ز خرمني
ناگاه ديد دانه‌ي لعلي به روزني
پنداشت چينه‌ايست، بچالاکيش ربود
آري، نداشت جز هوس چينه چيدني
چون ديد هيچ نيست فکندش بخاک و رفت
زينسانش آزمود! چه نيک آزمودني
خواندش گهر به پيش که من لعل روشنم
روزي باين شکاف فتادم ز گردني
چون من نکرده جلوه‌گري هيچ شاهدي
چون من نپرورانده گهر هيچ معدني
ما را فکند حادثه‌اي، ورنه هيچگاه
گوهر چو سنگريزه نيفتد به برزني
با چشم عقل گر نگهي سوي من کني
بيني هزار جلوه بنظاره کردني
در چهره‌ام ببين چه خوشيهاست و تابهاست
افتاده و زبون شدم از اوفتادني
خنديد مرغ و گفت که با اين فروغ و رنگ
بفروشمت اگر بخرد کس، به ارزني
چون فرق در و دانه تواند شناختن
آن کو نداشت وقت نگه، چشم روشني
در دهر بس کتاب و دبستان بود، وليک
درس اديب را چکند طفل کودني
اهل مجاز را ز حقيقت چه آگهيست
ديو آدمي نگشت به اندرز گفتني
آن به که مرغ صبح زند خيمه در چمن
خفاش را بديده چه دشتي، چه گلشني
دانا نجست پرتو گوهر ز مهره‌اي
عاقل نخواست پاکي جان خوش از تني
پروين، چگونه جامه تواند بريد و دوخت
آنکس که نخ نکرده بيک عمر سوزني
تعداد ابيات : ١٠
**************************
بي روي دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
مهر بلند، چهره ز خاور نمينمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت
آمد طبيب بر سر بيمار خويش، ليک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت
داني که نوشداروي سهراب کي رسيد
آنگه که او ز کالبدي بيشتر نداشت
دي، بلبلي گلي ز قفس ديد و جانفشاند
بار دگر اميد رهائي مگر نداشت
بال و پري نزد چو بدام اندر اوفتاد
اين صيد تيره روز مگر بال و پر نداشت
پروانه جز بشوق در آتش نميگداخت
ميديد شعله در سر و پرواي سر نداشت
بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت
خرمن نکرده توده کسي موسم درو
در مزرعي که وقت عمل برزگر نداشت
من اشک خويش را چو گهر پرورانده‌ام
درياي ديده تا که نگوئي گهر نداشت
تعداد ابيات : ٨
*********************
روزي گذشت پادشهي از گذرگهي
فرياد شوق بر سر هر کوي و بام خاست
پرسيد زان ميانه يکي کودک يتيم
کاين تابناک چيست که بر تاج پادشاست
آن يک جواب داد چه دانيم ما که چيست
پيداست آنقدر که متاعي گرانبهاست
نزديک رفت پيرزني کوژپشت و گفت
اين اشک ديده‌ي من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شباني فريفته است
اين گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعيت خورد گداست
بر قطره‌ي سرشک يتيمان نظاره کن
تا بنگري که روشني گوهر از کجاست
پروين، به کجروان سخن از راستي چه سود
کو آنچنان کسي که نرنجد ز حرف راست
تعداد ابيات : ١٢
******************
بلبل آهسته به گل گفت شبي
که مرا از تو تمنائي هست
من به پيوند تو يک راي شدم
گر ترا نيز چنين رائي هست
گفت فردا به گلستان باز آي
تا ببيني چه تماشائي هست
گر که منظور تو زيبائي ماست
هر طرف چهره‌ي زيبائي هست
پا بهرجا که نهي برگ گلي است
همه جا شاهد رعنائي هست
باغبانان همگي بيدارند
چمن و جوي مصفائي هست
قدح از لاله بگيرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائي هست
نه ز مرغان چمن گمشده‌ايست
نه ز زاغ و زغن آوائي هست
نه ز گلچين حوادث خبري است
نه به گلشن اثر پائي هست
هيچکس را سر بدخوئي نيست
همه را ميل مدارائي هست
گفت رازي که نهان است ببين
اگرت ديده‌ي بينائي هست
هم از امروز سخن بايد گفت
که خبر داشت که فردائي هست
تعداد ابيات : ٣١
****************
مرا با روشنائي نيست کاري
که ماندم در سياهي روزگاري
نه يکسانند نوميدي و اميد
جهان بگريست بر من، بر تو خنديد
در آن مدت که من اميد بودم
بکردار تو خود را مي‌ستودم
مرا هم بود شاديها، هوسها
چمنها، مرغها، گلها، قفسها
مرا دلسردي ايام بگداخت
همان ناسازگاري، کار من ساخت
چراغ شب ز باد صبحگه مرد
گل دوشينه يکشب ماند و پژمرد
سياهي هاي محنت جلوه‌ام برد
درشتي ديدم و گشتم چنين خرد
شبانگه در دلي تنگ آرميدم
شدم اشکي و از چشمي چکيدم
نديدم ناله‌اي بودم سحرگاه
شکنجي ديدم و گشتم يکي آه
تو بنشين در دلي کاز غم بود پاک
خوشند آري مرا دلهاي غمناک
چو گوي از دست ما بردند فرجام
چه فرق ار اسب توسن بود يا رام
گذشت اميد و چون برقي درخشيد
هماره کي درخشيد برق اميد
به نوميدي، سحرگه گفت اميد
که کس ناسازگاري چون تو نشنيد
بهر سو دست شوقي بود بستي
بهر جا خاطري ديدي شکستي
کشيدي بر در هر دل سپاهي
ز سوزي، ناله‌اي، اشکي و آهي
زبوني هر چه هست و بود از تست
بساط ديده اشک آلود از تست
بس است اين کار بي تدبير کردن
جوانان را بحسرت پير کردن
بدين تلخي نديدم زندگاني
بدين بي مايگي بازارگاني
نهي بر پاي هر آزاده بندي
رساني هر وجودي را گزندي
باندوهي بسوزي خرمني را
کشي از دست مهري دامني را
غبارت چشم را تاريکي آموخت
شرارت ريشه‌ي انديشه را سوخت
دو صد راه هوس را چاه کردي
هزاران آرزو را آه کردي
ز امواج تو ايمن، ساحلي نيست
ز تاراج تو فارغ، حاصلي نيست
مرا در هر دلي، خوش جايگاهيست
بسوي هر ره تاريک راهيست
دهم آزردگانرا موميائي
شوم در تيرگيها روشنائي
دلي را شاد دارم با پيامي
نشانم پرتوي را با ظلامي
عروس وقت را آرايش از ماست
بناي عشق را پيدايش از ماست
غمي را ره ببندم با سروري
سليماني پديد آرم ز موري
بهر آتش، گلستاني فرستم
بهر سر گشته، ساماني فرستم
خوش آن رمزي که عشقي را نويد است
خوش آن دل کاندران نور اميد است
بگفت ايدوست، گردشهاي دوران
شما را هم کند چون ما پريشان
تعداد ابيات : ١٨
**********************
با دوک خويشن، پيرزني گفت وقت کار
کاوخ! ز پنبه ريشتنم موي شد سفيد
از بس که بر تو خم شدم و چشم دوختم
کم نور گشت ديده‌ام و قامتم خميد
ابر آمد و گرفت سر کلبه‌ي مرا
بر من گريست زار که فصل شتا رسيد
جز من که دستم از همه چيز جهان تهيست
هر کس که بود، برگ زمستان خود خريد
بي زر، کسي بکس ندهد هيزم و زغال
اين آرزوست گر نگري، آن يکي اميد
بر بست هر پرنده در آشيان خويش
بگريخت هر خزنده و در گوشه‌اي خزيد
نور از کجا به روزن بيچارگان فتد
چون گشت آفتاب جهانتاب ناپديد
از رنج پاره دوختن و زحمت رفو
خونابه‌ي دلم ز سر انگشتها چکيد
يک جاي وصله در همه‌ي جامه‌ام نمايد
زين روي وصله کردم، از آن رو ز هم دريد
ديروز خواستم چو بسوزن کنم نخي
لرزيد بند دستم و چشمم دگر نديد
من بس گرسنه خفتم و شبها مشام من
بوي طعام خانه‌ي همسايگان شنيد
ز اندوه دير گشتن اندود بام خويش
هر گه که ابر ديدم و باران، دلم طپيد
پرويزنست سقف من، از بس شکستگي
در برف و گل چگونه تواند کس آرميد
هنگام صبح در عوض پرده، عنکبوت
بر بم و سقف ريخته‌ام تارها تنيد
در باغ دهر بهر تماشاي غنچه‌اي
بر پاي من بهر قدمي خارها خليد
سيلابهاي حادثه بسيار ديده‌ام
سيل سرشک زان سبب از ديده‌ام دويد
دولت چه شد که چهره ز درماندگان بتافت
اقبال از چه راه ز بيچارگان رميد
پروين، توانگران غم مسکين نميخورند
بيهوده‌اش مکوب که سر دست اين حديد
تعداد ابيات : ١٤
***********************
تا بکي جان کندن اندر آفتاب اي رنجبر
ريختن از بهر نان از چهر آب اي رنجبر
زينهمه خواري که بيني زافتاب و خاک و باد
چيست مزدت جز نکوهش يا عتاب اي رنجبر
از حقوق پايمال خويشتن کن پرسشي
چند ميترسي ز هر خان و جناب اي رنجبر
جمله آنان را که چون زالو مکندت خون بريز
وندران خون دست و پائي کن خضاب اي رنجبر
ديو آز و خودپرستي را بگير و حبس کن
تا شود چهر حقيقت بي حجاب اي رنجبر
حاکم شرعي که بهر رشوه فتوي ميدهد
کي دهد عرض فقيران را جواب اي رنجبر
آنکه خود را پاک ميداند ز هر آلودگي
ميکند مردار خواري چون غراب اي رنجبر
گر که اطفال تو بي شامند شبها باک نيست
خواجه تيهو مي‌کند هر شب کباب اي رنجبر
گر چراغت را نبخشيده‌است گردون روشني
غم مخور، ميتابد امشب ماهتاب اي رنجبر
در خور دانش اميرانند و فرزندانشان
تو چه خواهي فهم کردن از کتاب اي رنجبر
مردم آنانند کز حکم و سياست آگهند
کارگر کارش غم است و اضطراب اي رنجبر
هر که پوشد جامه‌ي نيکو بزرگ و لايق اوست
رو تو صدها وصله داري بر ثياب اي رنجبر
جامه‌ات شوخ است و رويت تيره رنگ از گرد و خاک
از تو ميبايست کردن اجتناب اي رنجبر
هر چه بنويسند حکام اندرين محضر رواست
کس نخواهد خواستن زيشان حساب اي رنجبر
تعداد ابيات : ٣٠
*****************
اي گربه، ترا چه شد که ناگاه
رفتي و نيامدي دگر بار
بس روز گذشت و هفته و ماه
معلوم نشد که چون شد اين کار
جاي تو شبانگه و سحرگاه
در دامن من تهيست بسيار
در راه تو کند آسمان چاه
کار تو زمانه کرد دشوار
پيدا نه بخانه‌اي نه بر بام
*****
اي گمشده‌ي عزيز، داني
کز ياد نميشوي فراموش
برد آنکه ترا بميهماني
دستيت کشيد بر سر و گوش
بنواخت تو را بمهرباني
بنشاند تو را دمي در آغوش
ميگويمت اين سخن نهاني
در خانه‌ي ما ز آفت موش
نه پخته بجاي ماند و نه خام
*****
آن پنجه‌ي تيز در شب تار
کردست گهي شکار ماهي
گشته است بحيله‌اي گرفتار
در چنگ تو مرغ صبحگاهي
افتد گذرت بسوي انبار
بانو دهدت هر آنچه خواهي
در ديگ طمع، سرت دگر بار
آلود بروغن و سياهي
چوني به زمان خواب و آرام
*****
آنروز تو داشتي سه فرزند
از خنده‌ي صبحگاه خوشتر
خفتند نژند روزکي چند
در دامن گربه‌هاي ديگر
فرزند ز مادرست خرسند
بيگانه کجا و مهر مادر
چون عهد شد و شکست پيوند
گشتند بسان دوک لاغر
مردند و برون شدند زين دام
*****
از بازي خويش ياد داري
بر بام، شبي که بود مهتاب
گشتي چو ز دست من فراري
افتاد و شکست کوزه‌ي آب
ژوليد، چو آب گشت جاري
آن موي به از سمور و سنجاب
زان آشتي و ستيزه کاري
ماندي تو ز شبروي، من از خواب
با آن همه توسني شدي رام
*****
آنجا که طبيب شد بدانديش
افزوده شود به دردمندي
اين مار هميشه ميزند نيش
زنهار به زخم کس نخندي
هشدار، بسيست در پس و پيش
بيغوله و پستي و بلندي
با حمله قضا نراني از خويش
با حيله ره فلک نبندي
يغما گر زندگي است ايام
............................................
تعداد ابيات : ٣٦
***************
اي مرغک خرد، ز اشيانه
پرواز کن و پريدن آموز
تا کي حرکات کودکانه
در باغ و چمن چميدن آموز
رام تو نمي‌شود زمانه
رام از چه شدي، رميدن آموز
منديش که دام هست يا نه
بر مردم چشم، ديدن آموز
شو روز بفکر آب و دانه
هنگام شب، آرميدن آموز
از لانه برون مخسب زنهار
*****
اين لانه‌ي ايمني که داري
داني که چسان شدست آباد
کردند هزار استواري
تا گشت چنين بلند بنياد
دادند باوستادکاري
دوريش ز دستبرد صياد
تا عمر تو با خوشي گذاري
وز عهد گذشتگان کني ياد
يک روز، تو هم پديد آري
آسايش کودکان نوزاد
گه دايه شوي، گهي پرستار
*****
اين خانه‌ي پاک، پيش از اين بود
آرامگه دو مرغ خرسند
کرده به گل آشيانه اندود
يکدل شده از دو عهد و پيوند
يکرنگ چه در زيان چه در سود
هم رنجبر و هم آرزومند
از گردش روزگار خشنود
آورده پديد بيضه‌اي چند
آن يک، پدر هزار مقصود
وين مادر بس نهفته فرزند
بس رنج کشيد و خورد تيمار
*****
گاهي نگران ببام و روزن
بنشست براي پاسباني
روزي بپريد سوي گلشن
در فکرت قوت زندگاني
خاشاک بسي ز کوي و برزن
آورد براي سايباني
يک چند به لانه کرد مسکن
آموخت حديث مهرباني
آنقدر پرش بريخت از تن
آنقدر نمود جانفشاني
تا راز نهفته شد پديدار
*****
آن بيضه بهم شکست و مادر
در دامن مهر پروراندت
چون ديد ترا ضعيف و بي پر
زير پر خويشتن نشاندت
بس رفت کوه و دشت و کهسر
تا دانه و ميوه‌اي رساندت
چون گشت هواي دهر خوشتر
بر بامک آشيانه خواندت
بسيار پريد تا که آخر
از شاخته بشاخه‌اي پراندت
آموخت بسيت رسم و رفتار
*****
داد آگهيست چنانکه داني
از زحمت حبس و فتنه‌ي دام
آموخت همي که تا تواني
بيگاه مپر ببرزن و بام
هنگام بهار زندگاني
سرمست براغ و باغ مخرام
کوشيد بسي که در نماني
روز عمل و زمان آرام
برد اينهمه رنج رايگاني
چون تجربه يافتي سرانجام
رفت و بتو واگذاشت اين کار
*****

منبع:www.parset.com